کافه ی خیابان هفتم



آشنایی با سحر قشنگترین اتفاق زندگیم بود. آرامشی که این روزها نصیبم شده ، حس عشق و دوست داشتن بی منت بی توقع بودن . بخشیدن و رها شدن.‌. همه و همه با راهنماییهای سحر عزیزم در من پدیدار شد . خوشحالم بابت تک تک نشانه ها . خوشحالم بابت معجزاتی که من میدونم و همین برام کافیه . 

خدایا یادته هر بار خواستم باهات حرف بزنم شدم شبان؟ یادته بعضیا میگفتن خدا رو خداگونه صدا کن؟ آقا ما شبان گونه صدا کردیم و همش گفتم خدای من باظرفیته واسه من کلاس نمیذاره و مشتی وار درکم میکنه. حقا که خدایی برازندته همین دیگه ! خدا باش و برام خدایی کن . 


از اونجا که ما هنوز موفق به خرید خط تلفن ثابت نشدیم اینترنت وایفای نداریم و از حق نگذریم برای کار با سیستم خونگی لازمه وایفای فعال باشه . الانم که همت کردم اومدم بعد از نیم ساعت سر و کله زدن با گوشی و سیستم جهت اتصال و اشتراک گذاری نت در نهایت موفق نشدم و گفتم با یو اس بی امتحان کنم که به محض اتصال گوشی از طریف یو اس بی زارپ اینترنت فعال شد [این زارپ پر از معناست :)] و من بابت نیم ساعتی که الکی وقت و اعصابم هدر رفت خشمگینم :) مثلا . 

چند وقتی هست که با عزیزی آشنا شدم که دیدم رو به زندگی بی نهایت عوض کرده و بی نهایت لذت بخش  . با معرفی ایشون کتاب هنر زندگی رو تهیه و استارت خوندنش رو زدم . ایشون حتی انواع مراقبه ها رو آموزش دادن و برای مسائلی که سالها دنبال دلیلش بودم و حتی افرادی بهم وصله ی متوهم بودن رو زدن پاسخ دادن و حالا از درون خوشحالم که حداقل یکی هست که تائید کرده من متوهم نیستم و چیزی که دیدم ناشی از توهم و خیال نبوده و صد در صد واقعیته . برای درک این بخش از نوشته م می تونین تو موضوعات مبحث " حس ششم " رو بخونین .

جا داره یه اعترافی کنم !

راحتی اینجا ارزشش چندین برابره اپلیکشن های راحت الوصول و دم دستی گوشیهاست . 


شب بعد پیرمرد داشت دوباره از اتاقک بیرون می رفت که استاد پرسید " آیا اقیانوس شناسی خوانده ای ؟"

+ اقیانوس شناسی چیست استاد ؟

" دانش مربوط به اقیانوسها "

+ خیر استاد ، من هرگز چیزی نخوانده ام .

" پیرمرد تو نیمی از عمرت را به باد داده ای "

پیرمرد با چهره ای گرفته دورتر شد و  با خود اندیشید " من نصف عمرم را بر باد داده ام . این مرد دانشمند اینطور می گوید "

شب بعد بار دیگر استاد جوان از ناخدای پیر پرسید " آیا هواشناسی خوانده ای ؟

+ هواشناسی چیست استاد ؟ حتی اسمش را تا بحال نشنیده ام .

" عجبا ! دانش باد ، باران و هوا است "

+ خیر استاد . همانطور که گفتم من اصلا به هیچ مدرسه ای نرفته ام و هرگز چیزی نخوانده ام .

" تو دانش زمینی را که بر روی آن زندگی میکنی نخوانده ای ، دانش دریایی که زندگی ات را از راه آن میگردانی را نخوانده ای ، دانش هوایی که هر روز با آن سر و کار داری را نخوانده ای ؟ پیرمرد تو سه چهارم عمرت را به باد داده ای "

ملوان پیر خیلی ناراحت شد " این دانشمند می گوید که من سه چهارم عمرم را بر باد داده ام . پس حتما همین است "

روز بعد ناخدای پیر دوان دوان به اتاقک استاد جوان آمد و فریاد زد " جناب استاد ! آیا شما شناشناسی خوانده اید ؟ "

" شناشناسی ؟ منظورت چیست ؟"

+ میتوانید شنا کنید استاد ؟

" نه من شنا بلد نیستم "

+ جناب استاد شما همه ی عمرتان را بر باد داده اید . کشتی به یک صخره  برخورد کرده و در حال غرق شدن است . آنهایی که شنا بلد هستند می توانند به ساحل نزدیک برسند . اما آنهایی که شنا نمی دانند غرق می شوند . متاسفم جناب استاد . شما حتما جانتان را از دست میدهید .

شاید شما همه ی " شناسی " ها ی دنیا رافراگیید اما اگر شناشناسی یاد نگیرید همه ی مطالعات شما بی فایده است . شاید کتابهایی در مورد شنا بخوانید و بنویسید . شا برید جزیی ترین جنبه های نظری بحث کنید اما اگر خودتان از رفتن به داخل آب خودداری کنید این چه کمکی به شما می کند ؟ باید شنا کردن را یاد بگیرید .

برگرفته از کتاب " هنر زندگی " – ویلیلام هارت


سلام خدمت دوستان عزیز . روز و روزگارتون خوش . 

دلم میخواست بیام و بنویسم زندگی به روال همیشگی خودش در حال گذره و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه یک ماهه که اسکان پیدا کردیم و به قولی مثل آدم در حال زندگی هستیم . همین الان غذای امروز رو که قاتی پلو هست دم کردم نشستم پشت میز ( غذاخوری) و در حال تایپ هستم :) محمد روی مبل لم داده و در حال ور رفتم با گوشیشه و کلمات بازی فندق رو کشف میکنه و هر بار که وارد بازی میشه میگه نمی فهمم چرا روی ای بازی شکل بلوط رو گذاشتن ولی اسم بازیش فندقه ؟ سئوالی که جواب نداره :) 

تی وی در حال خودکشیه و چیکو هم در تلاشه تا در این مهم همراهیش کنه . از وقتی که به این خونه نقل مکان کردیم تنها دوبار از قفس بیرون اومده و هر دو بار هم انقدر به در و دیوار کوبیده که من گفتم هیچ ! به فنا رفت . ولی نرفت و همین الان در حال زر زر زدنه :دی 

خونه مون رو تا حدی میشه گفت دوست دارم . علیرغم اینکه هال پنجره نداره در عوضش اتاق خوابها به شدت نورگیر هستن ( همراه با پنجره های وسیع و درب بالکن وسیع تر حتی ) ! در همین لحظه نور خورشید تا بخشی از هال هم نفوذ کرده . در عوض اینکه هال پنجره نداره یه بالکن داریم که هر چند اونم محصوره ( چون طبقه ی اولیم عقل سلیم میگه محصور بودنش بهتره ، البته یاس نظرش جز اینه ) در عوض چشم اندازش یه باغ کوچیکیه که در واقع بخش پشتی مجتمع ماست که همین الان درخت انار و خرمالوش میوه داده :) هر چند چیزی از این میوه ها تا بحال نصیبمون نشد ولی دلخوشیم که تو این شهری که آپارتمانها سر به فلک گذاشتن داشتن همچین چشم اندازی خالی از لطف نیست .و برای مایی که شمالی هستیم در واقع غنیمته . 

یا مثلا درخت کاج سوزنی که درست پشت نرده های بالکن هستن حکم پرده ی  اتاق یاس رو داره به طوری که نیازی نیست برای درب بالکن پرده ای نصب شه و این درخت به راحتی اون رو می پوشونه تا جاییکه  از بیرون جایی برای دید زدن افراد بیمار باقی نمی مونه . 

برای داخل خونه م در حال حاضر همه چیز اوکیه ! ولی به شخصه دلم میخواد کف خونه رو لمینت کنیم تا روشن تر شه. مسلما اولین زمان ممکن (تامین بخش مالی ) این اتفاق خواهد افتاد . 

عنوان : ترانه ای از شهرام شب پره که در حال گوش دادن بهش هستم و لبخند مینشونه روی لبم . 


چرا ما یاد نمیگیریم به نظرات کاملا شخصی دیگران که ما هیچ دخل و تصرفی در اون نداریم احترام بذاریم ؟ به خاله ی دوماد چه که دوماد میخواد با دختری ازدواج کنه که قبلا شیرینی خورده ی دیگری بوده ؟ اصلا به اون چه که بخواد بره واسه خودش پرس و جو کنه و بعد با فهمیدن این موضوع فکر کنه کشفیات جدیدی داشته که باید یهویی شب بله برون خواهر زاده ش بریزه تو داریه تا همه رو مثلا آگاه کنه ایهاالناس این دختره قبلا قرار بود ازدواج کنه که بهم خورده ؟ که مجلس نامزدی رو به گند بکشونه و همه رو بجون هم بندازه . در حالیکه هم دوماد می دونست و هم پدر و مادر دوماد و بین خودشون این مسئله تموم شده بود و الحق که به کس دیگه ای مربوط نمیشد . اونوقت خاله خانم باد به غبغب بندازه که من کشف کرد و شما نفهمیدین دختره رو بهتون انداختن . 

هر چند اون شب با وساطت بزرگترها و ترک کردن مجلس توسط خاله خانم بله برون هر چند با سردی و ناراحتی ولی خب انجام میشه . در عوض اون چیزی که عاید این دختر و پسر جوون میشه سکته ی قلبی ناشی از استرس این اتفاق برای دوماد بخت برگشته بود که در نهایت باعث شد بعد از هزینه ای هنگفت بابت عمل جراحی مغز تحت نظارت غیر مستقیم دکتر سمیعی و برگشتن از کما ،منجر به مرگش بشه !!!

حالا هر چقدر بگیم این پسر زمینه ی سکته رو داشته ! ولی خداییش اون خاله خانم می تونه بعد از این با خیال آسوده زندگی کنه ؟ یا مثلا مادر پسر با خودش نمیگه کاش اون شب بجای اینکه سکوت کنم ایکاش در جواب خواهرم میگفتم به تو چه . عروس ماست تو چه کاره ای !؟

یا اصلا پدر دوماد با خودش فکر نمیکنه ایکاش پسرم با بیوه ای که چند بچه داشت ازدواج میکرد ولی حالا بود ؟! چرا ما یاد نمیگیریم هر کجا حد و مرز خودمون رو بدونیم و پامون رو قد گلیممون دراز کنیم و نه بیشتر ؟

پسر بخت برگشته مُرد ! سومش هم تموم شد . ولی دلم بحال اون دختره بیست ساله می سوزه که تو بله برون بعدیش خاله ی دوماد جدید میخواد کشفیاتش رو فریاد بزنه که ایهاالناس این دختر قبلا دو بار نامزد کرده تازه سر یکی رو هم خورده  

بیچاره اون دختر !!! 

.

.

.

لازمه یه توضیح اضافه بدم اونم اینکه دوماد همون شب تحت تاثیر هیجانات ناشی از این استرس سکته میکنه و بعد از مجلس راهی بیمارستان میشه. زیر آنژیوگرافی قلبی نهایت ه جابه جا میشه و بع عروق مغزی میرسه و باعث انسداد میشه و پسر بیچاره میره تو کما . بعد از کلی مکاتبه کردن با دکتر سمیعی قرار میشه که عمل جراحی توسط اکیپ ایشون و تحت نظارت غیرمستقیمشون که به صورت فیلمبرداری حین عمل و ارسال روی شبکه بوده ایشون تیم جراحی رو مدیریت کنن همین اتفاق هم میفته و خدا میدونه چقدر هزینه کردن. در ابتدا عمل موفقیت آمیز بوده پسر از کما خارج میشه . از نظر حسی و گفتار همه چی طبیعی بود حرکت هم جزیی بررسی شده بود ولی نمیتونستن بطور کامل حرکت بیمار رو چک کنن چون استراحت مطلق بوده و برای اینکه فشار عصبی بهش وارد نشه سعی میکردن با دارو آروم نگهش دارن . همکارم چند روزی مرخصی داشت و قرار بود خیلی زودتر از اینها برن ترکیه ولی واسه خاطر همین پسر که از اقوامشون بوده مسافرت رو کنسل میکنن تا اینکه پسر به هوش میاد و اینا که میبینن حالش خوبه دوباره تصمیم میگیرن راهی سفر شن . ما در خیال خودمون میگفتیم الان همکارمون در انتالیا واسه خودش خوش میگذرونه تا اینکه دیشب فهمیدم اون جوون بیچاره فوت شده و اونها هم هنوز درگیر مراسمش هستن . 


* بـهمن 93 وقتی تصمیم گرفتم که دل به دریا بزنم و تصمیمم رو عملی کنم خرت و پرتم رو داخل این ساک و کوله ریختم و راهی شدم . می دونستم راهی که انتخاب کردم پر از طعنه و کنایه ست ولی عزم کرده بودم که گوشهام در و دروازه باشه و صبرم زیاد . گفتم بذار بقیه فکر کنن تو خودخواهانه همه رو فدای خودت کردی . الانم اصلا برام مهم نیست بقیه چی فکر کردن مهم برای من این بوده که حالا به نسبت اون چیزی که میخواستم نصیبمون شد .

دیشب عکسهای آرشیو رو بالا و پایین میکردم یهویی چشمم به این عکس افتاد . احتمالا اون زمان برای وبلاگم این عکس رو گرفته بودم :) 

هر چقدر اون زمان با کوله باری ناچیز استارت زدم امروز در این لحظه یه اتاق پر از وسیله دارم که هنوز جمع نکردم و با خودم فکر میکنم چرا یادم رفته که دیروز چند تا کارتن واسه جمع آوری وسایلم پیدا کنم ؟ البته نه اینکه یادم رفته باشه ! از چند روز قبل این مهم رو به گردن باباحاجی انداختم ولی خب انگار زیادی جدی نگرفت . !

امروز که خواستم این عکس رو پست کنم گیج میزدم . باورم نمیشد که اینطور مستاصل به گزینه ها نگاه کنم و یادم نیاد قبلا چیکار میکردم . نشونه های آایمر نیستا ! نشونه ی آدمهای بی معرفته . وقتی بی معرفت باشی یه چیزایی رو کم کم فراموش میکنی . 

** حـالا که این پست رو ثبت میکنم یه تصمیم دیگه ای دارم و افکار دیگه ای توی ذهنمه . البته اینبار نمیشه به همین راحتی خودم و دیگران ( منظورم محمد و یاس ) متقاعد کنم که عملیش کنیم . ولی هر روز که چشم باز میکنم بهش فکر میکنم و هر لحظه به خودم میگم " این هم شدنیه ! کافیه بخوای " 

*** یـاس دیشب به اتفاق دایجون اینا مثلا راهی شمال شدن ( یادم نره ! بنویسم که دیشب شب ِ تاسوعای حسینی بوده ) ولی الان تماس گرفتن و سر از اصفهان در آوردن . ناگفته نمونه من از تصمیم های یهویی خیلی خوشم میاد . البته تصمیمی که یهویی باشه ولی با چاشنی مدیریت درست . لذت سفر به همین یهویی بودنشه . مثلا یهویی به خودت بیای ببینی تو دل ِ کویری یا تو یه جاده ی سر سبز جنگلی ! 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

«استسقاء» عطشی است که فرو نمی‌نشیند... ونوس بار رایان فایل دفاع شخصی فدراسیون جودو جمهوری اسلامی ایران پایپ ایران-تولید وفروش انسان خواستار زیبایی است asiadoor ! My دانشگاه محقق اردبیلی - برنامه نویسی طلوع